کد مطلب:216875 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:284

وحشت هارون از امام کاظم
سفیان بن نزار می گوید: روزی مأمون



[ صفحه 135]



گفت: آیا می دانید چه كسی شیعه شدن را به من آموخت؟ گفتند: نه. گفت: پدرم. هارون از او پرسید: چگونه؟ مأمون گفت: سالی با پدرم به حج رفتم. بعد از فراغت از مراسم حج به مدینه آمد و در منزلی اقامت گزید و به همراهانش گفت: هیچ كس بر من وارد نشود، مگر آن كه خود را معرفی كند، تا این كه پیرمردی كه عبادت او را لاغر كرده بود، سوار بر مركبی وارد شد.

هارون گفت: بگوئید با مركب خود داخل شود. از او بسیار تجلیل كرد و صورت او را بوسید و از احوال او پرسید. سپس من و برادرم امین را مأمور كرد تا آن پیرمرد را مشایعت كنیم.

از پدرم پرسیدم: وی چه شخصی بود كه او را این گونه تكریم كردی؟ گفت: او حجت خدا بر همه ی مردم حضرت كاظم علیه السلام است. گفتم: مگر تو خلیفه نیستی؟ گفت: من در ظاهر و به زور و غلبه زمامدار هستم، اما او خلیفه ی بر حق خداوند بر مردم است.

گفتم: پس چرا حكومت را به او واگذار نمی كنی؟ گفت: به خدا سوگند! اگر تو نیز در امر حكومت با من منازعه كنی، تو را می كشم. زیرا ملك عقیم و نازا است؛ «و الله لو نازعتنی هذا الأمر، لأخذت الذی فیه عیناك؛ فان الملك عقیم».

گفتم: پس چرا به تمام كسانی كه از مهاجران و انصار به دیدن تو می آیند، حتی آنان را كه نمی شناسی، پنج هزار دینار می دهی، اما به امام كاظم علیه السلام 200 درهم می دهی؟



[ صفحه 136]



گفت: پسرم همین مقداری هم كه به او می دهم، از او در امان نیستم (می ترسم علیه من قیام كند)؛ «فانی لو اعطیت هذا ما ضمنته له ما كنت آمنه». [1] .


[1] بحار، ج 48، ص 130؛ مناقب، ج 2، ص 372؛ ينابيع المودة، ج 3، ص 32.